حکایت های پندآموز و زیبای مولانا به زبان ساده


حکایت و داستان های پندآموز مولانا
حکایت و داستان های پندآموز مولانا

گزیده ای از زیباترین حکایت های مولانا به زبان ساده را گردآوری کرده ایم که می توانید برای پست، کپشن و استوری اینستاگرام به کار ببرید.

***

حکایت های مولانا برای کودکان

دست تقدیر روزی تخمی غریبه را هل داد کنار تخم های مرغی خانگی.
جوجه ها که از سر تخم بیرون آوردند مرغ از همه جا بی خبر دید که یکی از جوجه ها سر و وضعی متفاوت با بقیه دارد.
به چشم مرغ و جوجه هایش آن جوجه متفاوت نه قشنگ بود نه با استعداد و به همین علت او را به حساب نمی آوردند.
تا این که روزی جوجه ها برای خوردن غذا و درس گرفتن از مادر به خارج از خانه رفتند.
مرغ داشت به بچه ها یاد می داد که آب خطر دارد و اگر در آن بیفتند غرق می شوند که جوجه متفاوت داخل آب پرید اما غرق نشد چون او جوجه مرغابی بود.

******

روزی یک ترک، یک عرب، یک فارس و یک رومی به شهری رسیدند و رهگذری که آن ها را غریب و خسته دید از سر لطف درهمی به آن ها داد.
فارس گفت با این پول انگور بخریم.
عرب گفت عنب بخریم.
ترک گفت اُزُم بخریم.
و رومی اصرار کرد استافیل بخریم.
انقدر گفتند و گفتند تا وقتی سرانجام به یک رای مشترک نرسیدند به جان هم افتادند.
دانشمندی آشنا به هر چهار زبان از راه رسید و به حرف های شان گوش کرد و فهمید همه یک چیز را می خواهند پس پول را از آن ها گرفت و خودش برای شان انگور خرید.

******

مردی زن فریبکار و حیله‌ گری داشت.
مرد هرچه می‌ خرید و به خانه می‌ آورد، زن آن را می‌ خورد یا خراب می‌ کرد.
مرد کاری نمی‌ توانست بکند.
روزی مهمان داشتند مرد دو کیلو گوشت خرید و به خانه آورد.
زن پنهانی گوشت‌ ها را کباب کرد و با شراب خورد.
مهمانان آمدند.
مرد به زن گفت : گوشت‌ ها را کباب کن و برای مهمان‌ ها بیاور.
زن گفت : گربه خورد، گوشتی نیست. برو دوباره بخر.
مرد به نوکرش گفت : آهای غلام برو ترازو را بیاور تا گربه را وزن کنم و ببینم وزنش چقدر است.
گربه را کشید، دو کیلو بود.
مرد به زن گفت : خانم محترم گوشت‌ ها دو کیلو بود گربه هم دو کیلو است. اگر این گربه است پس گوشت‌ ها کو؟ اگر این گوشت است پس گربه کجاست؟

******

حکایت های طنز مولانا

یک مگس بر پركاهی كه آن پرکاه بر ادرار خر، روان شده بود نشست.
مگس با غرور بر ادرار خر كشتی می راند و می گفت : من به علم دریانوردی و كشتی رانی آگاهم و تفكر بسیاری در این كار كرده ام.
این دریا و كشتی را ببینید و نیز مرا ببینید كه چگونه كشتی می رانم.
او بر سر دریا در ذهن كوچک خود كشتی می راند.
آن ادرار به عنوان دریای بی ساحل و آن كاه به عنوان كشتی بزرگ به نظرش می آمد، بدین دلیل که او آگاهی و بینش کمی داشت.

******

می گویند که ایاز غلام سلطان محمد غزنوی، در آغاز چوپان بود و با گذشت زمان در دربار پادشاه صاحب منصب شد.
او اتاقی داشت که هر روز صبح به آن سر می زد و وقت خروج بر در اتاق قفلی محکم می زد تا این که درباری ها گمان کردند ایاز گنجی در اتاق پنهان کرده است و موضوع را از سر حسادت به گوش شاه رساندند.
پادشاه دستور داد وقتی غلام در اتاقش نیست در را باز کنند و گنج نهان را به محضر شاه بیاورند.
به این ترتیب 30 نفر از بدخواهان به اتاق ایاز ریختند و قفل را شکستند و هرچه گشتند چیزی نیافتند جز یک چارق کهنه و یک دست لباس مندرس که به دیوار آویخته شده بود.
به این ترتیب دست خالی پیش شاه برگشتند و آنوقت سلطان به خنده افتاد که ایاز مردی درستکار است.
آن لباس های مندرس مربوط به دوره چوپانی اوست و آن ها در اتاقش آویخته است تا روزگار فقر و سختی اش را به یاد داشته باشد و به رفاه امروزش غره نشود.

******

حکایت های مولانا و شمس

می گویند روزی مولانا شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.
شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟
مولانا حیرت زده پرسید مگر تو شراب خوار هستی؟
شمس پاسخ داد : بلی.
مولانا : ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم.
حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
در این موقع شب، شراب از کجا گیر بیاورم؟
به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.
پس خودت برو و شراب خریداری کن.
در این شهر همه مرا می شناسند، چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟
اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه می توانم غذا بخورم نه صحبت کنم و نه بخوابم.
مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان می کند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.
تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمی کرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.
آن ها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.
هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.
در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد : ای مردم شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا می کنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است.
آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید.
چشم مردم به شیشه افتاد.
مرد ادامه داد : این منافق که ادعای زهد می کند و به او اقتدا می کنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه می برد! سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد.
زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آن ها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و در نتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند.
در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد : ای مردم بی حیا شرم نمی کنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شراب خواری می زنید این شیشه که می بینید حاوی سرکه است زیرا که هر روز با غذای خود تناول می کند.
رقیب مولوی فریاد زد :این سرکه نیست بلکه شراب است.
شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.
رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.
آنگاه مولوی از شمس پرسید : برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟
شمس گفت : برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست، تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی در حالی که خود دیدی با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل می رساندند.
این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت. پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.

******

حکایت های مثنوی مولانا

مردی کارش کندن پوست حیوانات (دباغی) بود.
او روزی به بازار عطرفروشان می‌ رود و پس از مدتی قدم زدن در این بازار، ناگهان بیهوش روی زمین میفتد.
مردم دور او جمع می‌ شوند و هر کسی برای نجات دادن و به هوش آوردنش کار می‌ کند. یکی برایش گلاب می‌ آورد و صورتش را با گلاب می‌ شست، دیگری لباس‌ هایش را درمی‌ آورد و او را ماساژ می‌ داد.
یکی از عطر فروشان، دهان دباغ را بو می‌ کرد تا ببیند آیا شراب خورده یا مواد مخد مصرف کرده است؟
حال بیمار مدام بدتر می‌ شد تا اینکه شخصی که دباغ را می‌ شناخت، نزد اقوام او رفت تا به آن‌ ها خبر دهد.
دباغ در آن شهر برادری داشت که خیلی سریع به بالین برادرش شتافت.
برادر فهمید که دباغ به خاطر بوی خوش، بیهوش شده است.
دباغ در هنگام کندن پوست حیوانات، مدام بوی حاصل از فضولات و جسد حیوانات را استشمام می‌ کرده و مشامش به بوی بد عادت کرده است. به همین دلیل، تحمل بوی خوش را ندارد.
برادرش برای درمان، مقداری مدفوع سگ زیر بینی دباغ گرفت. چند دقیقه بیشتر نگذشت که او به هوش آمد.
دباغ را از بازار عطرفروشان بیرون بردند و همان روز حالش خوب شد.

فال حافظ