حکایت های آموزنده و پندآموز از کلیله و دمنه به زبان ساده


حکایت ها و قصه های پندآموز از کلیله و دمنه
حکایت ها و قصه های پندآموز از کلیله و دمنه

کَلیله و دِمنه نوشته ویشنا سرما کتابی است از اصل هندی و در دوران ساسانی به زبان پارسی ترجمه شد. کلیله و دمنه کتابی پند آموز است که در آن حکایت‌ های گوناگون بیشتر از زبان حیوانات نقل شده‌ است.

در ادامه زیباترین حکایت های کوتاه و آموزنده از کلیله و دمنه به زبان ساده را ارائه کرده ایم.

***

یک روز سگی از کنار شیر خفته ای رد میشد.
وقتی سگ دید شیر خوابیده، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست.
وقتی شیر بیدار شد متوجه وضعیتش شد و سعی کرد تا طناب را باز کند اما نتوانست.
در همان هنگام خری در حال گذر بود.
شیر رو به خر کرد و گفت : ای خر اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو می دهم.
خر ابتدا تردید کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد.
وقتی شیر رها شد و خود را از خاک و گرد و غبار خوب تکانید رو به خر کرد و گفت : من به تو نیمی از جنگل را نمی دهم.
خر با تعجب گفت : ولی تو قول دادی!
شیر گفت : من به تو تمام جنگل را می دهم زیرا جنگلی که سگان شیران را بند کشند و خران برهانند دیگر ارزش زندگی کردن ندارد.

******

روزی روزگاری دو گنجشک در سوراخی لانه داشتند. سوراخ بالای دیوار خانه‌ای بود و دو گنجشک به خوبی و خوشی در آن زندگی می‌کردند.
پس از مدتی آن دو گنجشک صاحب جوجه‌ ای شدند. آن‌ ها خوشحال و خرم بودند.
یک روز که گنجشک پدر برای آوردن غذا رفته بود مار بدجنسی که در آن نزدیکی‌ ها بود به لانه آمد.
گنجشک مادر پرواز کرد و روی دیوار نشست اما جوجه گنجشک هنوز قدرت پرواز نداشت.
مار به طرف جوجه گنجشک رفت. گنجشک مادر سر و صدا کرد. نزدیک مار رفت. به او نوک زد اما فایده‌ای نداشت.
مار بدجنس جوجه را بلعید و همانجا روی لانه گرفت و خوابید.
کمی بعد گنجشک پدر رسید.
گنجشک مادر گریان و نالان قضیه را تعریف کرد.
گنجشک پدر هم ناراحت شد اما جوجه از دست رفته بود و نمی شد کاری کرد.
دو گنجشک تصمیم گرفتد انتقام جوجه را از مار بگیرند.
ناگهان گنجشک پدر فکر عجیبی کرد. برای همین هم فورا پرید و از اجاق خانه یک تکه چوب نیم سوز برداشت.
آن را به نوک گرفت و سریع پرید و توی لانه انداخت. چوب نیم سوز روی چوب‌ های خشک لانه افتاد و دود غلیظی بلند شد.
افرادی که در خانه بودند این کار عجیب گنجشک را دیدند.
آن‌ ها برای این که خانه آتش نگیرد به سرعت نردبان گذاشتند تا آتش را خاموش کنند.
درست هنگامی که مار می‌خواست از لانه فرار کند آن‌ ها مار را دیدند.
یکی از افراد با چوبی که در دست داشت ضربه محکمی به سر مار زد. مار بدجنس کشته شد.
دو گنجشک در حالی که انتقام جوجه خود را گرفته بودند، پرواز کردند تا بروند و لانه جدید بسازند.

******

آورده اند که زاهدی از جهت قربان گوسپندی خرید در راه قومی بدیدند طمع کردند
و با یکدیگر قرار دادند که او را بفریبند و گوسپند ببرند.
پس یک تن از پیش درآمد و گفت :‌ ای شیخ این سگ از کجا می‌ آری.
دیگری بدو بگذشت و گفت : شیخ مگر عزم شکار دارد؟
سوم بدو پیوست و گفت : این مرد در کسوه‌ ی اهل صلاح است اما زاهد نمی‌ نماید که زاهد را با سگ صحبت نباشد و دست و جامه‌ی خویش را از او صیانت واجب دارد.
از این نسق هر کس چیزی گفت تاشکی در دل او افتاد و خود را متهم گردانید و گفت : شاید بود که فروشنده‌ ی این جادو بوده است و چشم بندی کرده در حال گوسپند بگذاشت و برفت و آن جماعت ببردند.

******

آورده اند که مردی پارسا بود و بازرگانی که روغن گوسفند و شهد فروختی با او همسایگی داشت
و هر روز قدری از بضاعت خویش برای قوت زاهد فرستادی.
زاهد چیزی بکار بردی و باقی را در سبویی کردی و طرفی بنهادی.
آخر سبو پر شد.
روزی در آن می‌ نگریست، اندیشید که اگر شهد و روغن به ده درم بتوانم فروخت
و آن را پنج گوسفند خرم هر پنج بزایند و از نتایج ایشان رم‌ ها پیدا آید و مرا استظهاری باشد و زنی از خاندانی بزرگ بخواهم لاشک پسری آید، نام نیکوش نهم و علم و ادب بیاموزمش و اگر تمردی نماید بدین عصا ادب فرمایم.
این فکرت چنان قوی شد که ناگاه عصا برگرفت
و از سر غفلت بر سبوی آویخته زد در حال بشکست و شهد و روغن بر روی او فرود آمد.

******

در زمان های قدیم در کشور هند یک مرد و یک زن زندگی می کردند این خانواده هیچ وقت صاحب فرزندی نمی شد برای همین مرد تصمیمی گرفت در یک صبح او به بازار رفت و یک میمون خرید از آن پس شادی بر خانه حکم فرما شد.
زن و مرد میمون را مثل بچه خود دوست داشتند مدت ها گذشت تا اینکه مرد و زن صاحب یک بچه شدند و شادی آن ها بیشتر شد.
در یک روز زن برای خرید میوه به روستا رفت قبل از رفتنش به مرد گفت
که هیچ وقت بچه را با میمون تنها نگذارد بعد از گفتن این جمله زن به سمت روستا حرکت کرد.
بعد از رفتن زن مرد مدتی از بچه و میمون مواظبت کرد اما حوصله اش سر رفت برای همین برای قدم زدن به بیرون از خانه رفت
در راه با چند نفر از دوستانش روبرو شد و گرم صحبت با آن ها شد برای همین خیلی دیر به خانه برگشت.
بعد از گذشت چند ساعت زن با یک سبد میوه به خانه برگشت
وقتی که وارد خانه شد میمون در حالی که غرق در خون بود به طرف او رفت زن با دیدن او جیغ بلندی کشید.
سبد میوه را روی سر میمون انداخت و به سمت اتاق بچه دوید وقتی که به تخت بچه رسید دید
که بچه به راحتی در تختش خوابیده بدون هیچ زخمی.
زن از این اتفاق متعجب شده بود ناگهان چشمش به بدن مار بی جانی افتاد که شکمش پاره شده بود.
زن که دلیل خونی بودن بدن میمون را فهمیده بود به طرف در ورودی خانه دوید.
در آنجا میمون را دید که بیجان روی زمین افتاده بود میمون به خاطر ضربه ی سختی که به سرش خورده بود مرده بود.
زن به خاطر اینکه عجولانه دست به اینکار زده بود ناراحت شد
او با چشمان اشک آلود خم شد و به میمون نگاه کرد میمون مرده بود.

******

آورده‌ اند بازرگانی بود اندک مایه که قصد سفر داشت.
صد من آهن داشت که در خانه دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت.
اما دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج کرد.
بازرگان، روزی به طلب آهن نزد وی رفت.
مرد گفت : آهن تو را در انبار خانه نهادم و مراقبت تمام کرده بودم اما آنجا موشی زندگی می‌ کرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد. بازرگان گفت : راست می‌ گویی موش خیلی آهن دوست دارد و دندان او برخوردن آن قادر است.
دوستش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته.
پس گفت : امروزبه خانه من مهمان باش.
بازرگان گفت : فردا باز آیم. رفت و چون به سر کوی رسید پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد. چون بجستند از پسر اثری نشد. پس ندا در شهر دادند.
بازرگان گفت : من عقابی دیدم که کودکی می‌ برد.
مرد فریاد برداشت که دروغ و محال است، چگونه می‌ گویی عقاب کودکی را ببرد؟
بازرگان خندید و گفت : در شهری که موش صد من آهن بتواند بخورد، عقابی کودکی بیست کیلویی را نتواند گرفت؟
مرد دانست که قصه چیست، گفت : آری موش نخورده است.
پسر بازده و آهن بستان.
هیچ چیز بدتر از آن نیست که در سخن، کریم و بخشنده باشی و در هنگام عمل سرافکنده و خجل.

******

ماری در نزدیکی یک قورباغه لانه داشت.
هر موقع قورباغه صاحب فرزندی میشد مار بچه اش را می خورد.
قورباغه که دوست خرچنگ بود نزدیکش رفت و گفت : ای برادر تدبیری اندیش که مرا خصمی قوی و دشمنی بیرحم است.
نه توانایی مقاومت کردن در برابرش را دارم و نه میتوانم مهاجرت کنم چون این مکان در نهایت آسایش و آرامش، خرم و زیبا است.
خرچنگ گفت : قوی پنجگان توانا را جز با مکر نتوان شکست داد.
راسویی در این اطراف زندگی می کند برو و چند ماهی بگیر و از مقابل خانه ی راسو تا لانه ی مار بیافکن
تا راسو، این ماهی ها را به ترتیب بخورد و با دیدن مار آن را نیز ببلعد تا مشکلت حل شود.
قورباغه مار را با این حیله هلاک کرد.
راسو پس از گذشت چند روز دوباره هوس ماهی کرد
و در پی کشف ماهی آن مسیر را در پیش گرفت تا این که به قورباغه و بچه هایش رسید و آن ها را خورد.

فال حافظ