حکایت ها و پندهای خیلی کوتاه و آموزنده [داستان ها و مثل های قدیمی!]


حکایت های کوتاه و آموزنده
حکایت های کوتاه و آموزنده

در این مقاله گزیده ای از زیباترین حکایت ها، پندها، داستان ها و مثل های قدیمی آموزنده را ارائه کرده ایم که باعث می شود درس های زیادی از آن ها یاد بگیریم.

***

روزی ابلیس نزد فرعون رفت.
فرعون خوشه‌ ای انگور در دست داشت و تناول می‌ کرد.
ابلیس گفت : آیا می‌ توانی این خوشه انگور تازه را به مروارید تبدیل کنی؟
فرعون گفت نه
ابلیس به لطایف‌ الحیل و سحر و جادو آن خوشه انگور را به خوشه‌ ای مروارید تبدیل کرد.
فرعون تعجب کرد و گفت : احسنت! عجب استاد ماهری هستی.
ابلیس خود را به فرعون نزدیک کرد و یک پس گردنی به او زد و گفت :
مرا با این استادی و مهارت حتی به بندگی قبول نکردند آن وقت تو با این حماقت ادعای خدایی می‌ کنی؟

******

یکی نزد حکیمی آمد و گفت : خبر داری فلانی درباره‌ ات چه‌ قدر غیبت و بدگویی کرده؟
حکیم با تبسم گفت : او تیری را به سویم پرتاب کرد که به من نرسید.
تو چرا آن تیر را از زمین برداشتی و در قلبم فرو کردی؟

******

زاهدی گفت : روزی به قبرستان رفتم و بهلول را در آنجا دیدم پرسیدمش این جا چه می کنی؟
گفت : با مردمانی همنشینی همی کنم که آزارم نمی‌ دهند
اگر از عقبی غافل شوم یاد آوریم می کنند
و اگر غایب شوم غیبتم نمی کنند.

******

چوپانى پدر خردمندى داشت.
روزى به پدر گفت : اى پدر دانا و خردمند! به من آن گونه كه از پيروان آزموده انتظار مى رود يک پند بياموز.
پدر خردمند چوپان گفت : به مردم نيكى كن ولى به اندازه نه به حدى كه طرف را لوس كند و مغرور و خيره سر نمايد.

******

فقیری به در خانه بخیلی آمد گفت :
شنیده ام که تو قدرتی از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای و من در نهایت فقرم، به من چیزی بده.
بخیل گفت : من نذر کوران کرده ام.
فقیر گفت : من هم کور واقعی هستم زیرا اگر بینا می بودم از در خانه خداوند به در خانه کسی مثل تو نمی آمدم.

******

گویند روزی خلیفه از محلی می گذشت، دید که بهلول زمین را با چوبی اندازه می گیرد.
پرسید چه می کنی؟
گفت : می خواهم دنیا را تقسیم کنم تا ببینم به ما چه قدر می رسد و به شما چه قدر؟
هر چه سعی می کنم، می بینم که به من بیشتر از دو ذارع (حدود یک متر) نمی رسد و به تو هم بیشتر از این مقدار نمی رسد.

******

روزی خلیفه وقت کیسه پر از سیم با بنده ای نزد ابوذر غفاری فرستاد.
خلیفه به غلام گفت : اگر وی این از تو بستاند، آزادی.
غلام کیسه را به نزد ابوذر آورد و اصرار بسیار کرد ولی وی نپذیرفت.
غلام گفت : آن را بپذیر که آزادی من در آن است و ابوذر پاسخ داد : بلی ولی بندگی من در آن است.

******

شخصی دعوی خدایی می‌ کرد، او را پیش خلیفه بردند
او را گفت : پارسال اینجا یکی دعوی پیغمبری می‌ کرد او را بکشتند.
گفت : نیک کرده‌ اند که او را من نفرستاده بودم.

******

مرد فقیری بود که همسرش کره می‌ ساخت و او آن را به یکی از بقالی‌ های شهر می‌ فروخت.
آن زن کره‌ ها را به صورت دایره‌ های یک کیلویی می‌ ساخت.
مرد آن را به یکی از بقالی‌ های شهر می‌ فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را می‌ خرید.
روزی مرد بقال به اندازه کره‌ ها شک کرد و تصمیم گرفت آن ها را وزن کند.
هنگامی که آن ها را وزن کرد اندازه هر کره 900 گرم بود.
او از مرد فقیر عصبانی شد و روز بعد به مرد فقیر گفت : دیگر از تو کره نمی خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من می فروختی در حالی که وزن آن 900 گرم است.
مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت : ما وزنه ترازو نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار می‌ دادیم.

******

شخصی از بهلول پرسید می‌ توانی بگویی زندگی آدمیان مانند چیست؟
بهلول جواب داد : زندگی مردم مانند نردبان دو طرفه است.
که از یک طرفش سن آن ها بالا می رود و از طرف دیگر زندگی آن ها پائین می‌ آید.

******

به سلیمان پیامبر گفتند آب حیات در اختیار توست می‌ خواهی بنوش.
سلیمان با بوتیمار در این باب مشورت کرد و بوتیمار عرض کرد
اگر فرزندان و دوستان هم از این آب بهره‌ ای داشته باشند چه بهتر وگرنه چه ثمر دارد این زندگی که هر چهار روزی فراق و مرگ یکی از عزیزان را دیدن؟
بگو به خضر که از عمر جاودانه تو را چه حاصل است بجز مرگ دوستان دیدن.

******

سلطان محمود را در حالت گرسنگی بادنجان بورانی آوردند.
خوشش آمد و گفت: بادنجان طعامی است خوش.
ندیمی در مدح بادنجان فصلی پرداخت.
چون سیر شد، گفت: بادنجان سخت مضر است.
ندیم باز در مضرت بادنجان مبالغتی تمام کرد.
سلطان گفت : ای مردک نه آن زمان که مدحش می‌ گفتی نه حال که مضرتش باز می‌ گویی؟
مرد گفت : من ندیم توام نه ندیم بادنجان، مرا چیزی باید گفت که تو را خوش آید نه بادنجان را.

******

حکیمی را ناسزا گفتند. او هیچ جوابی نداد.
حکیم را گفتند : ای حکیم از چه روی جوابی ندادی؟
حکیم گفت : از آن روی که در جنگی داخل نمی شوم که برنده آن بدتر از بازنده آن است.

فال حافظ