حکایت های کوتاه و آموزنده برای کودکان و نوجوانان


حکایت و داستان های آموزنده برای کودکان
حکایت و داستان های آموزنده برای کودکان

گزیده ای از حکایت های آموزنده برای کودکان و نوجوانان که به زبانی ساده بیان شده اند و کودکان و نوجوانان می توانند از آن ها برای زندگی خود درس بگیرند.

***

یکى از معلمان کشتى شاگردى با استعداد داشت و به او سیصد و شصت و پنج فن از فنون کشتى‌گیری را یاد داد.
هنگامى که استاد پیر شد شاگرد گفت : شهرت استادم بى‌جاست و من به راحتی می‌ توانم او را شکست دهم.
این سخن به گوش پادشاه رسید و دستور داد این دو پهلوان کشتى بگیرند.
استاد پیر به کمک فن سیصد و شصت و ششم بر شاگرد نیرومند خود پیروز شد.
و در پاسخ به گله او که چرا تمام فنون را به وى نیاموخته است گفت : آنقدر نادان نبودم که به یاد روزهاى پیرى خود نباشم.
شاه از عاقبت‌ اندیشى استاد پیر خوشش آمد و به او لباس ارزشمند بخشید.

******

روزی روزگاری در باغچه ای گل رز زیبایی بود.
گل رز به زیبایش افتخار می کرد با این حال، از رشد خود در کنار یک کاکتوس زشت ناامید شد.
گل رز هر روز به کاکتوس درباره ظاهرش توهین می کرد اما کاکتوس ساکت می ماند.
همه گیاهان دیگر در باغ سعی کردند گل رز را از آزار و اذیت کاکتوس باز دارند
اما گل رز به اندازه ای تحت تاثیر زیبایی خودش قرار داشت که نمی توانست به حرف های کسی گوش دهد.
یک تابستان چاه باغ خشک شد و آبی برای گیاهان وجود نداشت.
گل رز کم کم شروع به پژمرده شدن کرد.
گل رز گنجشکی را دید که منقار خود را برای مقداری آب در کاکتوس فرو کرد.
سپس گل رز از اینکه در تمام این مدت کاکتوس را مسخره کرده بود شرمنده شد
اما چون به آب نیاز داشت، رفت و از کاکتوس پرسید که آیا می تواند مقداری آب داشته باشد.
کاکتوس مهربان موافقت کرد و هر دو تابستان را به عنوان دوست پشت سر گذاشتند.

******

از لقمان پرسیدند : از چه کسی ادب یاد گرفتی؟
لقمان جواب داد : از افراد بی‌ادب.
هر کدام از رفتار آن‌ ها را که به نظرم بد و ناپسند بود، انجام ندادم.

******

از حاتم پرسیدند : بخشنده تر از خود دیده‌ ای؟
گفت : آری مردی که دارایی‌ اش تنها دو گوسفند بود.
یکی را شب برایم ذبح کرد، از طعم جگرش تعریف کردم صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد.
گفتند : تو چه کردی؟
گفت : پانصد گوسفند به او هدیه دادم.
گفتند : پس تو بخشنده‌ تری.
گفت : نه چون او هرچه داشت به من داد اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم.

******

مردی چشم‌ درد گرفت. برای درمان پیش دامپزشک رفت.
دامپزشک دارویی را که برای درمان چشم الاغ‌ ها استفاده می‌ کرد، توی چشم مرد ریخت. مرد کور شد.
آن مرد از دست دامپزشک به قاضی شهر شکایت کرد
که این شخص چیزی را که در چشم الاغ‌ ها می‌ ریخت در چشم من ریخت و من کور شدم.
قاضی گفت : دامپزشک گناهی ندارد، چون اگر تو الاغ نبودی برای معالجه نزد دامپزشک نمی‌ رفتی و پیش طبیب کاردان می‌ رفتی.

******

روزی مردی در نزد فیلسوف بزرگ افلاطون سخنانی را به زبان آورد.
در میان سخنانش گفت : امروز فلان مرد تعریفت را می کرد که افلاطون مرد بزرگواریست و کسی مانند او وجود ندارد.
افلاطون پس از شنیدن این حرف، سر فرود برد و سخت دلتنگ شد.
آن مرد به افلاطون گفت : ای حکیم چه چیزی گفتم که چنین دلتنگ شدی؟
افلاطون در جواب به او گفت : ای خواجه من از تو آزرده خاطر نشدم
ولی مصیبت بالاتر از اینکه جاهلی مرا ستایش کند و کارم در نظرش پسندیده آید چیست؟
نمی دانم او به خاطر چه کار جاهلانه ای از من خوشش آمده و مرا بخاطر آن ستوده است.

******

روزی ملا خرش را گم کرده بود ملا راه می رفت و شکر می کرد.
دوستش پرسید حالا خرت را گم کرده ای دیگر چرا خدا را شکر می کنی؟
ملا گفت به خاطر اینکه خودم بر روی آن ننشسته بودم و الا خودم هم با آن گم شده بودم!؟

******

به عارفی گفتند : ای شیخ دل های ما خفته است که سخن تو در آن اثر نمی کند چه کنیم ؟
گفت : کاش خفته بودی که هرگاه خفته را بجنبانی بیدار می شود
حال آنکه دل های شما مرده است که هر چند بجنبانی بیدار نمی شود.

******

آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید : آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟
بهلول گفت : خیر زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم، آرزو و خواهش های نفسانی در من قوت می گیرد
و در نتیجه از یاد خدا غافل می مانم.
خیر من در این است که در همین حال باشم و از پروردگار می خواهم تا گناهانم را بیامرزد
و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند و آنچه را به آن سزاوارم به من عطا کند.

******

به بزرگی گفتند : هیچ ندیدم که از کسی غیبت کنی
گفت : از خود خشنود نیستم تا به نکوهش دیگران بپردازم.

******

روزی لقمان در کنار چشمه‌ ای نشسته بود.
مردی که از آنجا می‌ گذشت از لقمان پرسید : چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟
لقمان گفت : راه برو.
آن مرد پنداشت که لقمان نشنیده است. دوباره سوال کرد : مگر نشنیدی؟ پرسیدم چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟
لقمان گفت: راه برو.
آن مرد پنداشت که لقمان دیوانه است و رفتن را پیشه کرد.
زمانی که چند قدمی راه رفته بود، لقمان به بانگ بلند گفت : ای مرد، یک ساعت دیگر بدان ده خواهی رسید.
مرد گفت: چرا اول نگفتی؟
لقمان گفت : چون راه رفتن تو را ندیده بودم، نمی‌ دانستم تند می‌ روی یا کُند
حال که دیدم دانستم که تو یک ساعت دیگر به ده خواهی رسید.

******

سقراط از حکمای یونان زنی بداخلاق داشت.
روزی آن زن نشسته با نهایت بدخویی مشغول لباس شستن بود و در حین کار به سقراط دشنام می‌ داد.
حکیم از طریق حکمت، مروت و بردباری دم برنمی‌ آورد و سکوت اختیار کرده بود.
آرامش سقراط خشم همسرش را بیشتر می‌ کرد به حدی که تشت را که پر از کف صابون بود بر سر و روی سقراط ریخت.
ولی سقراط همچنان خونسرد بود.
حاضران به حکیم اعتراض کردند که این مقدار تحمل بی‌ موقع از شما پسندیده نیست.
سقراط با لبخند گفت : حق با شماست اما اثر غرش رعد و جهیدن برق آمدن برف و باران است.

فال حافظ