زیباترین اشعار عاشقانه و عارفانه طالب آملی [تک بیتی و دوبیتی!]



اشعار زیبا و عارفانه طالب آملی
اشعار زیبا و عارفانه طالب آملی

گلچینی از بهترین شعرهای زیبا و عاشقانه از دیوان طالب آملی همراه با تک بیتی های کوتاه و عارفانه

***

با چنین چهره که امروز تو آراسته‌ای
هر که آیینه به دست تو دهد دشمن توست

******

کاهگل چون تَر شود بوی خوش آید بر مشام
این رقم زد عشق بر رویِ غبارآلودِ ما

******

تک بیت های طالب آملی

ز خویش در طلبت گم شدم، ندانستم
که مرغ ِ وصل ِ تو را آشیان نمی باشد

******

دانه را خوشه کند بخت عزیزان و به عکس
بختِ شوریده ما خوشه کند خرمن را

******

بس که دست و پا زدم در راه دوست
گاه بوسم دست خود،گه پای خویش..

******

افروختن و سوختن و جامه دریدن
پروانه ز من، شمع ز من، گل ز من آموخت

******

دلِ خود چون به سر زلف تو دیدم گفتم
ای خوش آن دم که پریشان به پریشان برسد

******

دلی دارم که در آغوش مرهم زخم ناسورش
نمک می‌گوید و خمیازه بر خمیازه می‌ریزد

******

بیا که درد دلی با تو سرکنم ای عشق
که رازدار منی و از توام نهانی نیست

******

تک بیتی های عاشقانه طالب آملی

بال و پر درباختم پروانه‌وار
در هوایِ یار بی پروای خویش

******

تا مژه بستیم، قیامت رسید
مرگ چه خواب سبکی بوده است!

******

خاکِ منِ دلسوخته خاکسترِ گرم است
ترسم قدم آزرده کند رهگذری را !

******

حال دل می بینم و بر خود ترحم میکنم
همچو بیماری که بیند رنج بیماری دگر

******

گفتی که از نهان دلت باخبر نِیَم
تو در دلی کدام نهان بر تو فاش نیست

******

به کس پناه نجویم پی گشایش کار
همان که در به رُخم بسته،باز خواهد کرد

******

از بس معطرم ز نسیم تو ،عندلیب
گلدسته می گذارد و بو می کند مرا

******

برخیز که سیر باغ را تازه کنیم
وز نکهت می دماغ را تازه کنیم

مستانه به پای گلشن افتیم و سپس
در گل نگریم و داغ را تازه کنیم

******

دل نقدِ جان به خاکِ درِ دلسِتان سپُرد
بوسید آستانْشْ وَ با بوسه جان سپرد
اندوه عشق بر در غمخانه دلم
قفلی زد و کلید به دست فغان سپرد
مست آمدم به سیر چمن، ناگهان نسیم
رنگ از رُخَم ربود و به برگ خزان سپرد

******

دو بیتی های طالب آملی

از بیم تو آه شعله خس پوشی ست
وز شوق تو هر چاک جگر آغوشی ست
از برق تجلی تو بر طور دلم
هر ذره شوق موسی مدهوشی ست

******

به ذوقِ اُنسِ تو ما وحشی از جهان شده ایم
دلیل ِ رامِ تو بودن بُوَد رمیدنِ ما…

******

دل عاشق به پيغامي بسازد
خمارآلوده با جامي بسازد
مرا کيفيت چشم تو کافيست
رياضت کش به بادامي بسازد

******

بيا كه شاهد شوخ بهار چهره گشاد
كنون غمی كه به جان بسته‌ای بده بر باد
نسيم سلسله‌ها در جهان پريشان كرد
كه رفت زمزمه زلف دلبران از ياد

******

برخیز که رو به گوشه باغ کنیم
گوشی به فغان بلبل و زاغ کنیم

راحت جوییم و درد را رشک دهیم
مرهم طلبیم و داغ را داغ کنیم

******

هیچیم و‌
هیچ را نخرد هیچ کس به هیچ
ای روزگار درگذر از چون و چند ما…

******

تا جان بود به تن ز تو دل بر نمی‌کنم
اول قسم به جان تو و آن‌گه به جان دل

******

من کیستم آخر ز کجا می آیم
کآشفته چو طره صبا می آیم
مانا که به خواب دیده باشم خود را
خوش در نظر خود آشنا می آیم

******

گفتی:
چه کام داشت دلت؟
تا کنم روا
کامی نداشت
غیرِ تو ،
تفتیش کردمش…

******

دوبیتی های زیبا از طالب آملی

من کیستم آخر ز کجا می‌آیم
کآشفته چو طره صبا می‌آیم

مانا که به خواب دیده باشم خود را
خوش در نظر خود آشنا می‌آیم

******

هرگز رَه نظاره به سویت نیافتم
پیراهنِ تو گشتم و بویت نیافتم

******

غم فسردن و پژمردن از خزانش نیست
گل همیشه بهار است داغِ سینه‌ی ما

******

اشعار بلند طالب آملی

از ضعف به هرجا که نشستیم وطن شد
وز گریه به هر سو که گذشتیم چمن شد

جان دگرم بخش که آن جان که تو دادی
چندان ز غمت خاک به سر ریخت که تن شد

پیراهنی از تار وفا دوخته بودم
چون تاب جفای تو نیاورد کفن شد

هر سنگ که بر سینه زدم، نقش تو بگرفت
آن هم صنمی بهر پرستیدن من شد

عشاق تو هر یک به نوایی ز تو خوشنود
گر شد ستمی بر سر کوی تو، به من شد

از حسرت لعل تو ز خون مژه طالب
چندان یمنی ریخت که گجرات یمن شد

******

سوختم در آتش سودای خویش
ساختم با سوز جان فرسای خویش

بال و پر درباختم پروانه‌وار
در هوایِ یار بی پروای خویش

من به راه عشق، رسوای دلم
دل نه رسوای تو شد رسوای خویش

بس که از حد شد هجوم گریه‌ام
گوش بگرفتم ز های های خویش

در فراق او تراوش‌های داغ
داردم شرمنده از اعضای خویش

بس که دست و پا زدم در راه دوست
گاه بوسم دست خود،گه پای خویش

«طالب» آسایش نمی بینم به خواب
در زمان چشم طوفان زای خویش

******

دل عاشق به پیغامی بسازد
خمارآلوده با جامی بسازد

مرا کیفیت چشم تو کافی ست
ریاضت کش به بادامی بسازد

ندارم ظرف می دل را بگوئید
سفالی بشکند جامی بسازد

قناعت بیش از این نبود که عمری
به جامی دردی آشامی بسازد

چو من مرغی ننموده صید ایام
مگر کز زلف او دامی بسازد

دعا گو قحط شو طالب حریفی ست
که ایامی به دشنامی بسازد

******

ما به استقبال غم کشور به کشور می‌رویم
چون ز پا محروم می‌مانیم با سر می‌رویم

صد ره این ره رفته‌ایم و بار دیگر می‌رویم
العطش‌گویان به استقبال ساغر می‌رویم

چون به پا رفتن میسر نیست ما را سوی دوست
نامه می‌گردیم و با بالِ کبوتر می‌رویم

******

نامه بنویسم و خود از پی قاصد بروم
آن قدر صبر ندارم که خبر گردد باز

******

سفر می‌کنم صاحبا ورنه من
چه سر بلکه گردن تراشیدمی
به ناخن، نه با تیغ از روی خود
من این مشت سوزن تراشیدمی
سر و ریش و ابرو، بروت و مژه
به رسم برهمن تراشیدمی
ازو این گیاه خداکِشته را
نه از بهر خرمن تراشیدمی
که سنبل چو آرایش دامن است
پی زیب دامن تراشیدمی

فال حافظ