گلچینی از زیباترین اشعار کوتاه و عاشقانه واهه آرمن شاعر و مترجم ایرانی ارمنی برای کپشن، پروفایل و استوری!
***
تا روزی که بود
دستهایش بوی گل سرخ میداد
از روزی که رفت
گلهای سرخ
بوی دستهای او را میدهند
******
در آسمان دو چیز افسونم می کند
آبی بیکران و خدا
آن را می بینم و می دانم که نیست
او را نمی بینم و میدانم که هست
******
آن روزها
مادر
در یک تشت پرآب
با کمی صابون و
چند تکه لباس
خورشید را می شست
آن روزها
همه ی لباسهای من
بوی آفتاب می داد
******
می دانستم نگاه فرشتگان
دريچه ای است برای عبور
برای رفتن …
نگاه تو نيز دری كوچک بود
آن قدر كوچک
كه برای گذشتن از آن
خم شدم آن شب
نمی دانستم چرا مجنون ها
همه گوژ پشتند
گوژپشت ها مجنون.
******
از همان آغاز
راه ما کمی از هم جدا بود
تو مثل یک شاعر
عاشق بودی
و من مثل یک عاشق
شعر می سرودم
هر دو گم شدیم
من در پایان یک رویا
تو در یک شعر بی پایان
******
یک عصر پاییزی
سوار بر اتوبوس
از دهکدهها میگذریم
عبور میکنیم از کنار خدا
نمیایستیم
چه قدر خستهام
از راه نرفتن
از نشسته به مقصد رسیدن
******
با آمدن ات فریب ام دادی
یا با رفتن ات ؟
کاش هرگز تو را نمی دیدم
تا همیشه سراغ ات را
از فرشتگان می گرفتم
تا تلخ ترین شعرم را هرگز
در گوش خدا نمی خواندم
کاش هرگز تو را نمی دیدم
آن وقت
نه بغضی در گلویم بود
نه دل شدگی
و نه مشتی شعر
******
هرگز به دستش ساعت نمیبست
روزی از او پرسیدم
پس چگونه است سر ساعت به وعده میآیی؟
گفت: ساعت را از خورشید میپرسم
پرسیدم: روزهای بارانی چهطور؟
گفت: روزهای بارانی
همه ساعتها ساعت عشق است
راست میگفت
یادم آمد که روزهای بارانی
او همیشه خیس بود
******
نه
زیباترین گل دنیا را
نمی چینم
تا سرخ ترین شعرم را
فردا
دنیا ببوید
******
دیروز در خیابان
زنی که چشمانش
هیچ شباهتی به چشمان تو نداشت
لبخند زد به من
آهسته نزدیک شد
و با صدایی که
هیچ شباهتی به صدای تو نداشت
صمیمانه پرسید :
ما یک دیگر را کجا دیده ایم ؟
در آن قصه ی ناتمام نبود ؟
نمی دانم ؛ چرا آن زن
ناگهان تو را به یادم آورد
و گفتم : چرا !
در آن قصه بود … .
******
دوست دارم جایی بروم
دوستانم را ملاقات کنم
اما هر بار بهانه ای برای نرفتن و
ماندن در خانه پیدا می کنم
دوست دارم به خیلی ها بگویم
دوستت دارم
اما به چشم هاشان که نگاه می کنم
ناخواسته سکوت می کنم
******
کوچههای دنیا
چه کوتاهاند
دلم برای دویدن
با فرفرهای در دست و
تیلهای در مُشت
در کوچههای بلند مشهد
لک زده است
******
چشم هایم را می بستم و
می شمردم تا صد
برو
قایم شو
تو را از رد پاهایت بر ساحل
و از مسیر نگاه لاک پشت ها
پیدا می کردم
چشم هایم را می بندم و
می شمارم تا صد
برو
قایم شو
تو را از رد پاهایت بر دریا
و از مسیر نگاه دُرناها
پیدا خواهم کرد
******
می گویند قلب هر انسان
به اندازهی مشت اوست
در شگفتم مادر!
مگر قلب تو هم
به کوچکی دست های توست؟
مگر قلب تو هر شب
گهوارهی خورشید نیست؟…
******
ابرها را
در سطرِ اول
به باد می دهم
و آفتاب را
برای تابیدن در شعری دیگر
کنارم گذارم
برای نوشتنِ شعریِ ناب
درباره رنگین کمان
چیزی لازم نیست
جز تکه ای کاغذ
و سیاهیِ چشم هایِ زنی
که نمی ترسد از تنها ماندن
و پیر شدن
در شعر
******
گاهی در سراب
دریا دیدیم و
آواره شدیم
گاهی
نا امید
دریا را سراب پنداشتیم
ماندیم
******
آدم ها شبیه واژه ها بودند
خیابان
شبیه برگۀ امتحان
سهراب را دیدم
“که از هجوم حقیقت
به خاک افتاده بود”
******
در همین شعر
و لابه لای همین سطرها
زنی پنهان است
که شعرهای نانوشته ام را
در کف دستش نوشته است
و با مشت های بسته
با من
گل یا پوچ بازی می کند
******
آن روزها
مادر
در یک تشت پرآب
با کمی صابون و
چند تکه لباس
خورشید را می شست
آن روزها
همه ی لباسهای من
بوی آفتاب می داد
******
گفته بودی
هر وقت که شعر می نویسی
دوستم بدار
نمی دانم
از این همه شعر نوشتن است
که دیوانه وار دوستت دارم
یا از این همه دوست داشتن
که دیوانه وار شعر می نویسم