گزیده زیباترین اشعار عاشقانه کاظم بهمنی


اشعار عاشقانه و کوتاه کاظم بهمنی
اشعار عاشقانه و کوتاه کاظم بهمنی

مجموعه ای از زیباترین شعرهای عاشقانه و کوتاه کاظم بهمنی در قالب غزل و رباعی برای کپشن، استوری و پروفایل

***

پیش از آنی که بخواهی از کنارت می روم
تا بدانی عُذرِ ما را خواستن، کار تو نیست

******

تا به کی باشی و من پِی به حضورت نبرم؟!
آرزوی منی ای کاش به گورت نبرم

******

اشعار زیبای کاظم بهمنی

ناز معشوق دل آزار خریدن دارد

******

تلخی وصل ندارد کم از اندوه فراق
شادی بلبل از آنست که بو کرد و نچید

مقصد آن گونه که گفتند به ما، روشن نیست
دوستان نیمه راهید اگر، برگردید

******

خنده ات طرح لطیفیست که دیدن دارد
ناز معشوق دل آزار خریدن دارد

فارغ از گلّه و گرگ است شبان عاشق
چشم سبز تو چو دشتی است! دویدن دارد

شاخه ای از سر دیوار به بیرون جسته
بوسه ات میوه ی سرخی است که چیدن دارد

******

تو همانی که دلم لک زده لبخندش را

******

از سحر عطر دل انگیز تو پیچیده به شهر
باز دیشب چه کسی خواب تو را دیده به شهر

******

شعرهای عاشقانه کاظم بهمنی

می رسد یک روز فصل بوسه چینی در بهشت
روی تختی با رقیبان می نشینی در بهشت

تا خدا بهتر بسوزاند مرا خواهد گذاشت
یک نمایشگر در آتش، دوربینی در بهشت

صاحب عشق زمینی را به دوزخ می برند
جا ندارد عشق های این چنینی در بهشت

گیرم از روی کرم گاهی خدا دعوت کند
دوزخی ها را برای شب نشینی در بهشت

با مرامی که من از تو باوفا دارم سراغ
می روی دوزخ مرا وقتی ببینی در بهشت

من اگر جای خدا بودم برای «ظالمین»
خلق می کردم به نامت سرزمینی در بهشت

******

دلخوشی ها را هراس رفتنت دلشوره کرد
آیه های صبر و طاقت را برایم سوره کرد

رفتی و آمد سراغ من غم و درد جهان
صبر بر این درد، در عالم مرا اسطوره کرد

رشته های زندگی در رفته از دستان من
دست غمها رشته ی عمر مرا ماسوره کرد

دوخت دنیا بر تن من از غم و دردت لباس
با لباس غم تن پر زخم را مستوره کرد

عشق چون حلوایی شیرین بود بهر دیگران
تلخ اما کام من را همچو آب غوره کرد

اولش دلخوش به عشقت کرد من را روزگار
دلخوشی ها را هراس رفتنت دلشوره کرد

******

من به بعضی چهره ها چون زود عادت می کنم
پیش‌شان سر بر نمی‌آرم، رعایت می کنم

هم‌ چنان‌ که برگ خشکیده نماند بر درخت
مایه ی رنج تو باشم رفع زحمت می کنم

این دهان باز و چشم بی تحرک را ببخش
آن قدر جذابیت داری که حیرت می کنم

کم اگر با دوستانم می نشینم جرم توست
هر کسی را دوست دارم در تو رؤیت می کنم

فکر کردی چیست موزون می کند شعر مرا؟
در قدم برداشتن های تو دقت می‌کنم

یک سلامم را اگر پاسخ بگویی می روم
لذتش را با تمام شهر قسمت می کنم

ترک افیونی شبیه تو اگر چه مشکل است
روی دوش دیگران یک روز ترکت می کنم

توی دنیا هم نشد برزخ که پیدا کردمت
می نشینم تا قیامت با تو صحبت می کنم

******

زیباترین غزل های کاظم بهمنی

سازگاری با رفیقان ظاهرا کار تو نیست
از وفا و مهربانی دم مزن، کار تو نیست

تو شریک دزد بودی و رفیق قافله
غارتم کردی ولی گفتی به من: کار تو نیست

پیش از آنی که بخواهی از کنارت می روم
تا بدانی عذر ما را خواستن، کار تو نیست

ناز کم کن، عشوه بس کن، اشتباهی آمدی
دلبری از ما جوانان پیرزن! کار تو نیست

لایقِ تو خسرو بود و مایه دارانی چو او
شرط بندی با کسی چون کوهکن کار تو نیست

شیر کی دیدی که با کفتارها دمخور شود؟
دور شو از من، نبرد تن به تن کار تو نیست

******

رسیده ام به چه جایی… کسی چه می داند
رفیق گریه کجایی؟ کسی چه می داند

میان مایی و با ما غریبه ای… افسوس
چه غفلتی! چه بلایی! کسی چه می داند

تمام روز و شبت را همیشه تنهایی
«اسیر ثانیه هایی» کسی چه می داند

برای مردم شهری که با تو بد کردند
چگونه گرم دعایی؟ کسی چه می داند

تو خود برای ظهورت مصمّمی اما
نمی شود که بیایی کسی چه می داند

کسی اگرچه نداند خدا که می داند
فقط معطل مایی کسی چه می داند

اگر صحابه نباشد فرج که زوری نیست…
تو جمعه جمعه می آیی کسی چه می داند

******

تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را

منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را

از رقیبان کمین کرده عقب می‌ماند
هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را

مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر
هر که تعریف کند خواب خوشایندش را

مادرم بعد تو هی حال مرا می‌پرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را

عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو
به تو اصرار نکرده است فرایندش را

قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را

حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید
بفرستند رفیقان به تو این بندش را

******

گفت دیده است مرا، این که کجا یادش نیست
همه چیزم شده و هیچ مرا یادش نیست

این ستاره به همه راه نشان می داده ست
حال، نوبت که رسیده ست به ما یادش نیست

قصه ام را همه خواندند، چگونه است که او
خاطرات من انگشت نما یادش نیست؟!
.
بعد من چند نفر کشته، خدا می داند!
آن قدر هست که دیگر همه را یادش نیست

او که در آینه در حیرت نیم خودش است
نیمه ی دیگر خود را چه بسا یادش نیست

صحبت از کوچکی حادثه شد، در واقع
داشت می گفت مهم نیست مرا یادش نیست

******

شعر پاییز کاظم بهمنی

داشت در یک عصر پاییزی زمان می ایستاد
داشت باران در مسیر ناودان می ایستاد

با لبی که کاربرد اصلی اش بوسیدن است
چای می نوشيد و قلب استکان می ایستاد

در وفاداری اگر با خلق می سنجیدمش
روی سکوی نخست این جهان می ایستاد

یک شقایق بود بین خارها و سبزه ها
گاه اگر یک لحظه پیش دوستان می ایستاد

در حیاط خانه گلها محو عطرش می شدند
ابر، بالای سرش در آسمان می ایستاد

موقع رفتن که می شد من سلاحم گریه بود
هر زمان که دست می بردم بر آن، می ایستاد

موقع رفتن که می شد طاقت دوری نبود
جسممان می رفت اما روحمان می ایستاد

از حساب عمر کم کردیم خود را، بعدِ ما
ساعت آن کافه یک شب در میان می ایستاد

قانعش کردند باید رفت؛ با صدها دلیل
باز با این حال می گفتم بمان، می ایستاد

ساربان آهسته ران کارام جانم می رود
نه چرا آهسته، باید ساربان می ایستاد

باید از ما باز خوشبختی سفارش می گرفت
باید اصلا در همان کافه زمان می ایستاد

******

راز داری کن و از من گله در جمع مکن
باز بازیچه مشو، بار سفر جمع مکن

با حضور تو قرار است مرا زجر دهند
خویش را مایه ی دلگرمی هر جمع مکن

به گناهی که نکردم به کسی باج مده
آبرویی هم اگر هست بخر، جمع مکن

ترسم آسیب ببیند بدنت، دور خودت
این همه هرزه ی آلوده نظر جمع مکن

آخرین شاخه ی تو سهم عقابی چو من است
روی آن چلچله و شانه به سر جمع مکن

تا برآمد نفسم جمع هوادارت سوخت
روبروی منِ دیوانه نفر جمع مکن

******

خنده‌ات طرح لطیفیست که دیدن دارد
ناز معشوق دل‌آزار خریدن دارد

******

درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند

سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین
قصه ی تلخ مرا سرسره ها می فهمند

یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند

آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند

نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند

فال