گزیده اشعار ویلیام باتلر ییتس شاعر ایرلندی



اشعار زیبای ویلیام باتلر ییتس شاعر ایرلندی
اشعار زیبای ویلیام باتلر ییتس شاعر ایرلندی

گزیده ای از زیباترین اشعار ویلیام باتلر ییتس یکی از بزرگترین شاعران و نمایشنامه نویسان ایرلندی را برای شما گردآوری کرده ایم.

***

زمان در می‌ چکد به پژمردگی
چو شمعی همه سوخته
و کوه‌ ها و درختزار‌ها
ز آهنگ روزی در آزردگی
ز آهنگ روزی در آزردگی
زدردی که آمد به دل دوخته
ز شوریده گشتن به گه گاه بیزارها
فتادست ز پا او ز افسردگی

******

كه چه بسيار در جوانی خشم گرفتم
پريشان و ستم ديده از دنيا
كه حالا با زبانی متملق و غلط انداز
به خداحافظی مهمانی
كه تركش می گويد سرعت می بخشد

******

شراب از کام تو می‌ ریزد
و عشق از چشم رخنه می‌ کند
هر آن‌ چه باید باور کنیم همین است
پیش از آن‌ که پیر شویم و جان دهیم
پیکم را بلند می‌ کنم
به تو می‌ نگرم
و آهی می‌ کشم

******

من بر تو می‌ آرم با دستانی سپاس گذار
دفترهای خویش را ز رویاهای بیشمار
زنی سپید کین شور را خسته ست
همچون شن های خاکستری که خسته‌ اند از موج‌ زار
و بادلی که کهنه تر از آفریده ست
کین آتش بی‌ رنگ زمان بسوخت
زنی سپید و رویاهای بیشمار
من بر تو می‌ آرم این شور را که دل بدوخت

******

اگر چه در روزهای درخشانت هستی
صداهایی در میان جمعیت
و دوستان جدید سرگرم ستودنت
نامهربان و مغرور نباش
بلکه به دوستان قدیمی بیشتر از هر چیز دیگری فکر کن
سیل تلخ زمان برخواهد خاست
زیباییت نابود می‌ شود و از دست می‌ رود
برای تمامی چشم‌ ها به جز این چشم‌ ها

******

پوشش شعر من
بر تن شعرم لباسی بافتم
بعد با زردوزی اش آراستم
نقش هایی از اساطیر کهن
روی سر تا پای آن انداختم
عده ای ابله ولی آن جامه را
از تن شعرم برون آورده اند
بعد آن را بر تن خود کرده اند
پیش چشم عالم این نابخردان
شعر را انگار آن ها گفته اند
جامه ات را شعر من وا کن رها کن
هر که بردش تو مگو ول کن حیا کن
بی مهاباتر! از این بهتر! چه خواهی
لخت و بی جامه بگرد اینجا صفا کن

******

چون از طبیعت بیرون شوم هرگز از هر چیز طبیعی
قالب جسمانی ام را باز نمی گیرم
بلکه قالبی آنچنان می گیرم که زرگران یونانی می سازند
از زر کوفته و طلا مینایی
تا امپراتوری خواب آلوده را بیدار نگه دارم
یا بر شاخه ای زرّین قرار گیرم
تا برای آقایان و بانوان بیزانس
از آنچه گذشته، یا می گذرد یا خواهد آمد بخوانم

******

در زمستان بهار را می خوانیم
و در بهار تابستان را
پس از آن که حلقه های انبوه پرچین
گفتند زمستان بهترین است
دیگر هیچ چیز خوب نیست
چون بهار نیامده و ما نمی دانیم
آرزوی گور است که خون ما را می آزارد

******

هان تا ابد به چشم دل می‌ توانم ببینم
اختران در لاجوردی بی کران سپهر پیدا و نا پیدا می شوند
مردمان ناخرسند رنگ رخ باخته در جامه های رنگین شق و رقشان
با همه ی رخساره های چروکیده‌ ی شان
که چونان خرسنگ‌ های باران خورده است
و دیدگان همگی شان وامانده
و به امید دوباره پیدا کردن چیزی‌ اند
گیتی، سوگند به غوغای جولجوتای ناخرسند
این آیین رمزین مهارناشدنی است بر زمین ددمنش

******

ای کاش مرا فرشی بود
تارش از تور سیمین
و پودش از نور زرین
و بافته در فردوس برین
در خور قدم های آن یار نازنین
اما من مردی هستم حقیر
و از مال دنیا فقیر
و در چشم اهل دنیا
سزاوار تحقیر
بیانم در خور ستایش تو نیست
که مردی الکنم
مرا فرشی نیست
تا در راهت بیافکنم
مرا تنها یک رویاست
و آن را در پایت می افکنم
گام هایت را بر رویایم بگذار
اما پایت را سخت بر آن مفشار
زیرا آنچه زیر پای توست
رویای من است

فال حافظ