گزیده بهترین اشعار عاشقانه نصرت رحمانی



اشعار زیبای نصرت رحمانی
اشعار زیبای نصرت رحمانی

گزیده ای از بهترین اشعار نصرت رحمانی شاعر معاصر نوگرای ایرانی برای پست، کپشن و استوری اینستاگرام

***

و شب‌ هنگام چون جرم سایه‌ ها
در هرم تیرگی تبخیر می‌ شدیم
در پرسه‌ های شبانگاهی
بر جاده‌ های پرت مه‌ آلود
چون برگ‌ های مرده‌ ی پاییز
دنبال یک‌ دیگر زنجیر می‌ شدیم
در زیر پای رهگذر مست لحظه‌ ها
تسلیم می‌ شدیم، لگد کوب می‌ شدیم
نابود می‌ شدیم
با اشک‌ هایمان
تهمت به جاودانه‌ گی درد می‌ زدیم
با دردهایمان
بهتان به عشق
بیگانه‌ گی رسالت ما بود

******

هرگز نمی توان گل زخم های خاطره ای را ز قلب کند
که در این سیاه قرن بی قلب زیستن
آسان تر است ز بی زخم زیستن
قرنی که قلب هر انسان
چندیدن هزار بار کوچک تر است
از زخم های مزمن و رنجی که می کشد

******

آنی تو
آن کنایه‌ ی مرموز
که در نهفت عشق
روان است
دانستنش ضرور
و گفتنش محال
تو
آنی تو

******

در پس هر قانون
اتهامی که به ما بخشودند
حق بی باوری ما بود
آه جرم سنگینی بود
که صبورانه تحمل کردیم

******

یک روز یا یک شب
ندانم خوب و دانم
آخر سر هستی ز تن خواهم بریدن
از بندتان ای دلقکان خواهم رهیدن
بر چشمه ی دیوانگی خواهم رسیدن
خواهم رسیدن
یک روز
یک شب

******

لیلی
من آبروی عاشقان جهانم
هشدار
تا به خاک نریزی

******

شعر وداع تلخ نصرت رحمانی

با بال های خسته ی در خون نشسته شان
قوهای سرزمین من اینک پریده اند
در این جزیره ی لجنِ خاطرات و شعر
یک ذره سبز نقطه ی آبی ندیده اند
این واژه ها که ملتهب و گرم خواهشند
آری به خاطر تو به اینجا رسیده اند
این واژه ها برای رسیدن به یک غزل
فرسنگ ها درون من امشب دویده اند
سلول های عاشق این شاعر جوان
که بستری برای تن زخمی تو بود
مردند بس که چشم به راه تو بوده اند
اینک به کرکسان تعفن رسیده اند
وقتی پرید در افقت مرغ عمر من
تا با نوازش لب تو آشنا شود
چرخید دور شهر تو چرخید و دید که
نه دور آسمان تو را خط کشیده اند
من باید از تو کوچ کنم این حقیقتی است
اما بگو امانت خود را کجا برم
گویی که قلب های همه عاشقان قرن
در سینه ی خزان زده ی من تپیده اند
حتی اگر که بعد تو عاشق شوم بدان
من می رسم به روح تو در جسم دیگری
از روح شب دچار من آخر گذشته اند
دستان تو که قاصدکان سپیده اند
من فکر می کنم به تو خواهم رسید تا
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
اما تکان دست تو و جاده پیش رو
گویی مرا برای وداع آفریده اند

******

او یک نگاه داشت
به صد چشم می نهاد
او یک ترانه داشت
به صد گوش می سرود
من صد ترانه خواندم و نشنود هیچ کس
من صد نگاه داشتم و دیده ای نبود

******

آه اینگونه گر بوزد باد تا پگاه
اینگونه گر ببارد باران
فردا از شکوفه های سپید به
در روی شاخه ها خبری هست
آری … هست
نه … نیست
مرا چه باک ز بارانی
که گیسوان تو چتری گشوده اند

******

زندان چه هست ؟ جز انسان درون خود
راستی که هیچ زندانی به کوچکی مغز نیست
آری ما همه زندانیان خویشتنیم

******

هر رهگذر ز روی تو بگذشت و دور شد
جز من که سال هاست کنار تو مانده ام
بر روی سنگ های تو با پای خسته
آه عمری بخیره پیکر خود را کشاندم

******

شعر من بود که ورد لب هر کس بود
جای من بود بهر دست و بهر شانه
خانه ام بود چو میعادگاه عشاق
چه شد آخر که رمیدند از این خانه

******

دیرینه زخم یار، به یاد آر
اینک اجاق شعر من است
در سرد این سیاه که می‌ سوزد
و می‌ دوزد یلدای درد، بر لب دامان بامداد
شاید لهیب کوره‌ی خورشید را برافروزد
دیرینه زخم
در بادهای مهاجر چه خوانده‌ ای
که پژواکش ترجیع بند آزادی‌ ست
منشور اشک‌ هایت ترصیع واژگان برنیم تاج سحرگاهان
شعر شبانه‌ ات میعاد عاشقان
شاعر گر اعتبار نبخشد بر جمله کائنات
شاعر اگر ننگارد دیباچه‌ ای ز عشق بر کتیبه‌ ی ایام
شاعر اگر ندرخشد در این ظلام
باید در انجماد سنگ شود سنگ

******

چه غنچه ‌ای است لبانت چو زنبق وحشی
به چشمه ‌سار نگه کن سراب می لرزد

******

ای دوست درازنای شب اندوهان را
از من بپرس
که در کوچه ی عاشقان تا سحرگاه رقصیده ام
و طول راه جدایی را
از شیون عبث گام های من
بر سنگ فرش حوصله ی راه
که همپای بادها
در شهر و کوه و دشت
به دنبال بوی تو گردیده ام
و ساعت خود را
با کهنه ساعت متروک برج شهر
میزان نموده ام
ای نازنین اندوه اگر که پنجه به قلبت زد
تاری ز موی سپیدم
در عود سوز بیفکن
تا عشق را بر آستانه ی درگاه بنگری

******

بر گونه ی او بوسه بزن، عشق من او بود
یک لاله ی وحشی بنشان بر سر مویش
باری، گله ای گر به دلت مانده ز دستش
او عشق من است، آه! میاور تو به رویش

******

شعر نصرت رحمانی در مورد مرگ

بر سینه های تفته ی یک دشت گمشده
در زیر نیزه های طلایی آفتاب
آنجا که موج آتش شن پرسه می زند
دیریست دیر لیلی من رفته است خواب
در پشت آن سراب رهی دوردست گم
یک داستان فتاده کسی ناشنوده است
آنجا که چشم قبله نما گیج می شود
لیلی پرگناه ! در آنجا غنوده است
بستر برای افعی صحرای گشته است
آن قامت برهنه ی او روی خاک گرم
دیگر بیاد شاعر شهری نمی تپد,
آن سینه ی پر از هوس عشق ریز نرم
چشمش چو چشم جام ترک دار اشک ریخت
در واپسین عمر به دامان کینه ام
می گفت او : مکش! به خدا دوست دارمت
اما که انتقام نفس زد به سینه ام
دیگر دو چشم قیروش راز ساز را
بر هم نهاده است، نمی کاودم ضمیر
مجنون عشق کس به جهان نیستم دگر
ای یادگار مانده ی لیلی! برو ! بمیر !

فال حافظ