مجموعه ای از بهترین اشعار زیبا و عاشقانه ژاک پرِوِر شاعر و فیلمنامه نویس فرانسوی را برای شما گردآوری کرده ایم.
***
می خواهم بمیرم
می خواهم یک میلیارد بار بمیرم
و در جهانی برخیزم
که همسایگان یکدیگر را بشناسند
و مردم،
همه ی رنگ ها را دوست بدارند
می خواهم در جهانی برخیزم
که عشق به قیمت لبخند باشد
******
به یاد آور باربارا
بیامان بر ” برست ” باران میبارید آن روز
و تو خندان قدم میزدی
شکوفا
شادان
خیس
زیرِ باران
******
ما که عشق آشناییم
از یادت نبردهایم
تو هم از یادمان مبر
جز تو در عرصهی خاک کسی نداریم
مگذار سرد شویم
هر روز و از هرکجا که شد
نشانهای از حیات به ما ده
دیرتر از کنج بیشهای
در جنگل خاطرهها
ناگهان پیدا شو
دست بهسوی ما دراز کن
و نجاتمان بده
******
تو گفتی که پرندهها را دوست داری
اما آنها را داخل قفس نگه داشتی
تو گفتی که ماهیها را دوست داری
اما تو آنها را سرخ کردی
تو گفتی که گلها را دوست داری
و تو آنها را چیدی
پس هنگامی که گفتی مرا دوست داری
من شروع کردم به ترسیدن
******
امروز چه روزى است ؟
ما خود تمامى روزهاييم اى دوست
ما خود زندگی ايم به تمامى اى يار
يكديگر را دوست می داريم و زندگى می كنيم
زندگى می كنيم و يكديگر را دوست می داريم و
نه می دانيم زندگى چيست و
نه می دانيم روز چيست و
نه می دانيم عشق چيست
******
سه کبریت ، یک به یک در شب روشن شد
اولی برای دیدن تمامی صورت تو
دومی برای دیدن چشمانت
سومی برای دیدن لبانت
و بعد تاریکی غلیظ برای اینکه
به خاطر بسپرم همه را
زمانی که تو را در میان بازوانم گرفته ام
******
هزاران هزاران سال
کافی نیست
برای گفتن از
لحظهی شیرین جاودانهگی
همان جایی که در آغوش گرفتیام
همان جایی که در آغوش گرفتمات
آنی غرق در پرتو زمستان
در پارک مونسوری پاریس
در پاریس
روی زمین
زمینی که ستارهایست…
******
با حرکتِ سر می گوید نه
با قلب اش می گوید بله
به هر چه که دوست دارد می گوید بله
به معلم می گوید نه
از جایش بلند می شود
هر چه سوال است از او می پرسند
ناگهان می خندد
همه چیز را پاک می کند
هر چه عدد و کلمه ست
هر چه تاریخ و اسم
و هر چه جمله و بند
همه چیز را پاک می کند
بدون توجه به تهدیدهای معلم
و یا هو کشیدن های بچه درسخوان ها
با گچ هایی همه رنگ
روی تخته سیاهی از بیچارگی
خوشبختی را ترسیم می کند.
******
می خواهم بمیرم،
می خواهم یک میلیارد بار بمیرم
و در جهانی برخیزم
که هیچ انسانی بیش از یک بار نمیرد……
******
رفتم راستهی گلفروشها
و گلهایی خریدم
برای تو ای یار
******
آه که چقدر دوست دارم تا به یاد آری
آن روزهای خوش را که با هم دوست بودیم
زندگی آن روزها روشن تر بود
و خورشید گرم تر از امروز
برگ های خشک جاروب شد
خاطرات و افسوس ها نیز
و باد شمال آن ها را با خود برد
به شب سرد فراموشی
می بینی فراموشش نکرده ام
آوازی را که به ما می ماند
با هم زیستیم
تویی که مرا دوست می داشتی
و منی که ترا دوست می داشتم
اما زندگی ، کسانی را که عشق می ورزند
جداشان می کند از هم
گرچه بسیار آرام و
بی هیچ خش خشی
و دریا از ساحل بر می دارد
رد پای عاشقانی که با راه خویش رفتند
******
مهربان و دهشتناک
سیمای عشق
شبی ظاهر شد
بعدِ بلندای یک روز بلند
گویا کمانگیری بود
با کمانش
و یا نوازنده ای
با چنگش
دیگر نمی دانم
هیچ دیگر نمی دانم
تنها می دانم بر من زخم زده
بر قلبم
شاید با تیری ، شاید به ترانه ای
و تا ابد
می سوزد
این زخم عشق
چه می سوزد
******
جلوی در کارخانه
کارگر ناگهان ایستاد
هوای خوش گوشهی کت او را کشید
و چون رو برگرداند
و به خورشید نگاه کرد
که تمام سرخ و تمام گرد
درآسمان سربی خود لبخند میزد
چشمک زد
خیلی خودمانی
بگو ببینم رفیق، خورشید
فکر نمی کنی که
احمقانه است
چنین روزی را به یک رئیس دادن؟
******
ما باید خوشبخت بشیم،
تا بقیه بدونن
خوشبختی هم
وجود داره!