گزیده ای از زیباترین جملات و اشعار ادگار آلن پو شاعر، نویسنده و منتقد ادبی آمریکایی برای پروفایل، کپشن و استوری اینستاگرام
***
سالها عشق،
در دقیقه ای نفرت فراموش می شود…
******
بوسه بر پیشانیت مینهم
در اين واپسین دیدار …
بگذار اقرار کنم حق با تو بود
که پنداشتی زندگانیم رویایی بیش نیست
با این وجود گر روز یا شبی
چه در خیال ، چه در هیچ
امید رخت بربندد
پنداری که چيز کمی از دست دادهایم ؟
گر اینگونه باشد
سراسر زندگانی رویایی بیش نیست
در میان خروش امواج مشوش ساحل ایستادهام
دانه های زرین شن در دستانم
چه حقیراز میان انگشتانم سر می خورند
خدایا ! مرا توان آن نیست که محکم تر در دست گیرمشان ؟
یا تنها یکی از آنها را از چنگال موجی سفاک برهانم ؟
آیا سراسر زندگانیتنها یک رویاست ؟
******
میخواستم رازهایم را
به تو بگویم
اما دیدم تو خودت
یکی از آنها هستی.
******
شعر غراب ادگار آلن پو
نیمهشبی دلگیر، که من خسته و خراب،
غرق مطالعهٔ مجلدی عجیب و غریب بودم از دانش از یادرفته،
در میان سرتکان دادنها، و گاه به خوابرفتنها، ناگهان انگشتی به در خورد،
گویی رپرپهای بود، رپرپهای نرم که کسی بر در اتاقم میزد
زیر لب گفتم: «میهمانی آمدهاست، و بر در اتاقم انگشت میزندـ
همین و نه چیزی دیگر
******
جهان یک اقیانوس بزرگ است
که در آن طوفان های بیشتری
نسبت به آرامش پیدا میکنیم.
******
شعر تنها از ادگار آلن پو
از دوران کودکی مانند آنچه دیگران بودند، نبودم.
مانند آنچه دیگران میدیدند، ندیدم.
نمیتوانستم شور و شوقم را از یک چشمه بگیرم.
غم خود را از یک منشاء نگرفتهام
نمیتوانم قلبم را بیدار کنم
که از نوای یکسانی لذت ببرد
و هرچه عشق ورزیدم، به تنهایی بود.
سپس، در کودکیم، در سپیده دم یک زندگی پرتلاطم
از عمق هرچه خیر و شر است ،
معمایی سربرآورد که مرا بی حرکت نگاه میدارد.
از سیل یا از چشمه
از صخرهی سرخ رنگ کوه
از خورشیدی غلتان ، که با رنگ زرد و طلاییش به دور من میچرخد.
از برق آسمان ، هنگامی که از کنارم پرواز میکند.
از رعد و طوفان
و از ابری که در نظرم
هنگامی که بقیهی آسمان آبی رنگ است
به شکل دیو درآمده است.
******
نمی توانم از این بهتر برایت شرح دهم
که احساسم چه بود
جز این که بگویم
قلب ناشناس تو انگار برای اقامتی تا همیشه به آغوش من راه یافت
چنان که قلب من نیز ، به گمانم ، به آغوش تو
و از آن دم ، من عاشقت شدم
آری
اکنون حس می کنم
که در آن عصرگاه رویاهای شیرین
چنین شد که نخستین سپیده عشق بشری
بر شب یخ آجین روحم منفجر شد
از آن هنگام نامت را ندیده ام و نشنیده ام
مگر به لرزشی بر اندامم
نیم از شعف ، نیمی از اضطراب
سال های سال ، نام تو از لبانم نگذشت
اما اکنون روحم نوشدش با عطشی دیوانه وار
تمام وجودم به جست و جو تو فریاد می زند
حتی پچ پچه ای از تو
لرزش احساسی غریب را در من بیدار می کند
ترکیبی مبهم از اشک و شادمانی دست افشان
حسی وحشی و غیر قابل شرح که به هیچ چیز نمی ماند الا خویش آگاهی گناه
******
مرزهایی که زندگی را از مرگ جدا میکند
در بهترین حالت مبهم هستند
چه کسی میگوید که یکی کجا تمام میشود
و دیگری کجا شروع میشود؟
******
بوسه بر پیشانیت مینهم
در این واپسین دیدار
بگذار اقرار کنم :
حق با تو بود که پنداشتی
زندگانیم رویایی بیش نیست
با این وجود گر روز یا شبی
چه در خیال ، چه در هیچ
امید رخت بربندد
پنداری که چیز کمی از دست دادهایم ؟
گر اینگونه باشد
سراسر زندگانی رویایی بیش نیست
در میان خروش امواج مشوش ساحل ایستادهام
دانه های زرین شن در دستانم
چه حقیر
از میان انگشتانم سر میخورند
خدایا ! مرا توان آن نیست که محکمتر در دست گیرمشان ؟
یا تنها یکی از آنها را از چنگال موجی سفاک برهانم ؟
آیا سراسر زندگانی
تنها یک رویاست ؟
******
آن گاه که فرشتگان در آسمان ها ،
سر در گوش یکدیگر نهاده
و نجواگرانه نغمه های پرشور عشق را سر میدهند ،
هرگز نمیتوانند کلمه ای آسمانی تر از مادر بیابند.