گزیده بهترین و زیباترین اشعار آنا آخماتووا شاعر روس



زیباترین شعرهای عاشقانه آنا آخماتووا
زیباترین شعرهای عاشقانه آنا آخماتووا

گزیده ای از بهترین و زیباترین شعرهای آنا آخماتووا شاعر و نویسنده اهل روسیه برای پست، کپشن و استوری اینستاگرام

***

در شعر تو روح من است که سرگردان است
آتشی برپاست که نه فراموشی
و نه وحشت می‌ تواند بر آن چیره شود
و ای کاش می‌ دانستی در این لحظه
لب‌ های خشک و صورتی رنگت را چقدر دوست دارم

******

عشق رازناک تو فریادی از درد در گلو می‌ نهد
رنگ از رخسارم می‌ برد و تاب از زانوانم
دیگر ترانه‌ ای برایم نخوان
بیش از این مرا فریب نده
پنجه‌ ات را خشمناک‌ تر از همیشه
بر سینه مسلول من فرو کن
تا خون از گلویم بر بسترم ریزد
تا مرگ برای همیشه
زهر نفرین شده را از دلم بزداید

******

جــدایــی از تــو هــدیــه ای اســت
فــرامــوشــی تــو، نعمتــی
امــا عــزیــز مــن
آیــا زنــی دیگــر
صلیبــی را کــه مــن بــر زمیــن نهــادم
بــر دوش خــواهــد کشیــد؟!

******

و گویی چشمانش شعله‌ های آتش بودند
که تا صبحگاه
با من پرواز می‌ کردند
و من در نیافتم
این چشمان عجیب‌ رنگ چه‌ اند؟

******

اکنون بالش از هر دو روی داغ است
شمع دیگری
می‌ میرد، کلاغ‌ ها فریاد می‌ کشند
آنجا بی‌ سرانجام
همه شب هیچ نخوابیدم
خیلی دیر است به خواب بیندیشم
چه سفیدی بی‌ تابانه‌ ای
در ژرفای سفید پرده
سلام ای‌ بامداد

******

طلا رنگ می بازد
مرمر خاک می شود
فولاد زنگ می زند
نابودی با همه چیزی است در این جهان
تنها اندوه است که پایدار است

******

تو همواره اسرار آمیزی و غافلگیر کننده
و با هر روزی که می‌ گذرد مرا بیشتر اسیر می‌ کنی
اما ای دوست جدی من
احساس من به تو
نبرد آتش و آهن است
باز میداری مرا از سرودن و خندیدن
از دعا کردن در کلیسا
اما تنها ترس من
از دست دادن عشق توست
و دیگر هیچ چیز اهمیتی ندارد
نه آوازی نه ترانه‌ ای
و من روز از پس روز
چون بیگانه‌ ای در آسمان و زمین زندگی می‌ کنم
گوئی تو راه روحم رابه بهشت و دوزخ بسته‌ ای

******

اگر تو موسیقی بودی
بی وقفه به تو گوش می‌ سپردم
و اندوهم به شادی بدل می‌ شد

******

بیا و سراغی از من بگیر
می‌ دانم باید جائی در این نزدیکی‌ ها باشی
بیا که تنهای تنهایم
در حسرت صدای بال کبوتر پیام
جائی می‌ روم که دیگر به چیزی نیاز ندارم
جائی که عزیزترین همراهم سایه‌ ای است
فقط بادی از میان درختان باغ زوزه می‌ کشد
و گور در یک قدمی‌ ست
اکنون از دنیا و هرچه در اوس تچه مانده برایم؟
تنها نان روزانه و کلام یک نفر
انسانی و آشنا و آواز چکاوک بر فراز سرم

******

آن ها مى گويند بيش از اين نمى توان نزديک بود
بيش از اين نمى توان عشق ورزيد
و من مثل سايه كه بخواهد از تن جدا شود
مثل تن كه بخواهد از جان جدا شود
مى خواهم كه از ياد بروم

******

و اینک پاییز رسید پررنگ و میوه
چه دیر پا بود انتظار من
پانزده بهار سراسر شادکامی
زمین را در آغوش کشیدم
و هرگز از آن جدا نشدم
تا پاییز راز خفت خود را
در جانم زمزمه کرد

******

من چون عاشقی چنگ به دست نیامدم
تا در دل مردم رخنه کنم
شعر من صدای پای یک جزامی است
به شنیدن صدای آن ناله خواهی‌کرد
و نفرین
هرگز نه شهرتی خواستم نه ستایشی
سی سال تمام
در زیر بال نابودی زیستم

******

قلب تو دیگر ترانه قلب مرا
در شادی و اندوه نخواهد شنید
آن گونه که می شنید
دیگر پایان راه است
ترانه من در دوردست ها
در دل شب سفر می کند
جایی که دیگر تو در آن نیستی

******

همه روزه، هر بامداد
چشم ها هنوز اسیر خواب
با خود هنوز سخن می گویم
به صدای بلند و او چون خون در رگ هایم
چون هرم نفس در سینه ام
چون عشقی سعادت آمیز
و ستمی حسابگرانه
در وجودم نبض میزند

******

چه کرده ام با تو، نمی دانم
مرا بکش اگر می خواهی
اما ستیزه جویی نکن

******

نه خنده‌ ای کردم
نه شعری سرودم
تمامی روز را خاموش ماندم
آن همه را با تو خواسته بودم
از همان آغاز
از آن جدل‌ های رهاسرانه
سرشار از هذیان‌ های روشن
تا آن شام واپسین
که با هم در سکوت خوردیم

فال حافظ