نمونه بهترین و زیباترین اشعار کلیم کاشانی


بهترین اشعار زیبای کلیم کاشانی
بهترین اشعار زیبای کلیم کاشانی

ابوطالب کلیم همدانی یا ابوطالب کلیم کاشانی از شاعران سده یازدهم هجری و یکی از بزرگ‌ ترین شعرای مشهور زمان خود بود. این شاعر در شهر همدان متولد شد اما چون مدتی در شهر کاشان بود به او کلیم کاشانی می گویند.

در ادامه گزیده ای از زیباترین اشعار کلیم کاشانی را ارائه کرده ایم که می توانید برای پست، کپشن و استوری اینستاگرام به کار ببرید.

***

بلبل هوس گلبن باغم نکند
پروانه هم آهنگ چراغم نکند
زینگونه که روزگار برگشته ز من
گر آب شوم تشنه سراغم نکند

******

افســانه ی حیات دو روزی بیــش نبـود کلیم
آن هم با تو بگویم چه سان گذشت
یک روز صرف بستن دل شد به این و آن
روز دگــر به کندن دل ز ایـن و آن گـذشت

******

نه همین می رمد آن نوگل خندان از من
می کشد خار در این بادیه دامان از من
با من آمیزش او الفت موج است و کنار
روز و شب با من و پیوسته گریزان از من
قمری سوخته بالم به پناه که روم؟
تا به کی سرکشی ای سرو خرامان از من؟
به تکلم، به تبسم، به خموشی، به نگاه
می توان برد به هر شیوه دل آسان از من
اشک بیهوه مریز اینهمه از دیده کلیم
گرد غم را نتوان شست به طوفان از من

******

تا ز دل آهی کشیدم، جمله دل ها درگرفت
باد بود از آتش یک خانه، چندین خانه سوخت

******

از من غبار بس‌ که به دل‌ ها نشسته است
بر روی عکس من، در آیینه بسته است
اندیشه‌ ای ز تیر و کمان شکسته نیست
ز آهم نترسد آنکه دلم را شکسته است
خوار است آنکه تا همه جا همرهی کند
نقش قدم به خاک ازین‌ رو نشسته است
روشندلان فریفته‌ ی رنگ و بو نی‌ اند
آیینه، دل به هیچ جمالی نبسته است
وحشی طبیعتم، گنه از جانب من است
نامم اگر ز خاطر احباب جسته است
بر توسن اراده‌ ی خود کس سوار نیست
در دست اختیار عنان گسسته است
کار کلیم بس‌ که ز عشقت به جان رسید
ناصح به آب دیده ازو دست شسته است

******

آرزو در طبع پیران از جوانان هست بیش
در خزان یک برگ چندین رنگ پیدا می کند

******

ما ز آغاز و ز انجام جهان بی خبریم
اول و آخر این کهنه کتاب افتاده است

******

شیرینم و مغز سخنانم تلخ است
عیش همه عالم از زبانم تلخ است
من هم از خویش در عذابم که مدام
از گفتن حرف حق دهانم تلخ است

******

ز آه گرمی آتش زنم سراپا را
ز یک فتیله کنم داغ جمله اعضا را
حدیث بحر فراموش شد که دور از تو
ز بس گریسته‌ ام آب برده دریا را
ز آه گرم من آتش به خانه افتاده‌ ست
به‌ کوی عشق کنون گرم می‌ کنم جا را
گشاده رویی دریا به کار ما ناید
سرشک برد به ساحل سفینه‌ی ما را
اگر به بادیه گردی نمی‌ روم چه عجب
جنون من نشناسد ز شهر صحرا را
دلم گرفت ازین خلق، خضر راهی کو
کزو نشان طلبم آشیان عنقا را
کلیم هر سر مویت فتیله‌ ی داغی‌ ست
ز بس که سوز درون گرم کرده اعضا را

******

گر ز غمت شکست دل راز تو فاش کی شود
گنج نهفته تر شود، خانه اگر خراب شد

******

ز آتش پنهان عشق هر که شد افروخته
دود نخیزد ازو چون نفس سوخته
دلبر بی خشم و کین، گلبن بی رنگ و بو ست
دلکش پروانه نیست، شمع نیفروخته
در وطن خود گهر، آبله ای بیش نیست
کی به عزیزی رسد، یوسف نفروخته
مایه ی آرام دل چشم هوس بستن است
از تپش آسوده است باز نظر دوخته
شاید کاید به دام مرغ پریده ز چنگ
گرم نگردد دگر عاشق وا سوخته
داروی بیماری اش، مستی پیوسته است
چشم تو این حکمت از پیش که آموخته؟
آمد و آورد باز از سر کویش کلیم
بال و پر ریخته، جان و دل سوخته

******

سیر گلشن کردی و گل غنچه شد بار دگر
بس که از شرم جمالت دست پیش رو گرفت

******

بعد عمری که به خواب من بیدل آمد
گریه آبی به رخم ریخت که بیدار شدم

******

در این چمن چو گلی نشنود فغان مرا
کجاست برق که بر دارد آشیان مرا
حدیث زلف تو از دل به لب چو می آید
به سان خامه سیه می کند زبان مرا
ز بس که مانده ز پروازم اندر این گلشن
ز نقش پا نشناسند آشیان مرا
به زندگی ننشستی به پهلویم هرگز
مگر خدنگ تو بنوازد استخوان مرا
چو شمع در ره باد صبا سبک روحم
نسیم وصل تواند ربود جان مرا
ندید کوچه ی زخمی که ره بدر نرود
چو بر دلم گذر افتاد دلستان مرا
چو نخل شعله به باغ جهان به یک حالم
نه کس بهار مرا دید نه خزان مرا
ز بس که نقش سیه چردگان به دل جا کرد
به تن سیاه چو رگ ساخت استخوان مرا
کلیم وام کن از خامه همزبانی چند
که یک زبان نکند شرح داستان مرا

******

وصلت غبار غم ز دل ما نمی‌ برد
می صیقل است و زنگ ز مینا نمی‌ برد
سرگشتگی به چرخ مرا تا نیاورد
نک گردباد راه به صحرا نمی‌ برد
آخر ز دست شوخی طفلان گریختیم
جایی که اشک پی به سر ما نمی‌ برد
شهرت بهر چه یار شد آفت به او رسید
رشکی دلم به عزلت عنقا نمی‌ برد
زین سان که از وطن همه طبعی رمیده است
صورت عجب که رخت ز دیبا نمی‌ برد
ایمن نمی‌ شود ز شبیخون گریه‌ ام
سیلاب تا پناه به دریا نمی‌ برد
بهر عصای راه عدم ناتوان عشق
جز آرزوی آن قد و بالا نمی‌ برد
مکتوب را ز درد دل از بس گران کنم
گر سیل نامه‌ بر شود آن را نمی‌ برد
قانون گردباد بود روزگار را
جز خار و خس زمانه به بالا نمی‌ برد
هرگز کلیم آرزوی کام هم نکرد
ناموس فقر را ز تمنا نمی‌ برد

فال حافظ